سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوران کودکی من

در دورانی که کودک بودم و همه چیز برای من سخت بود که درک کنم و یاد بگیرم و همیشه مادرم برایم از کودکی های دوران قبل برایم می گوید و میگفت که همیش راه میرفتم و میخوردم زمین این داستان مربوط میشود به زمانی که تازه میخواستم راه رفتمرا یاد بگیرم روزای خوبی بود و همیشه پدرم با من بازی میکرد و دستانم را میگرفت ومن را راه میبورد من عزیز دور دانه پدر و مادرم بودم و من را عاشقانه دوست داشتن کارهای جالب و خنده داری که میکردم باعث خوشحالی و خنده ی پدر و مادرم میشد و همیشه به من میخندیدن از اون سالها 20 سال میگذرد و انگار همین چند روز پیش بود که پدرم دستانم را میگرفت و من را راه میبرد الان روزهایی خیلی سختی دارم به دلیل تنهایی بیش از حد و این تنهایی من خیلی روی روحیه ام تاثیر گذار بوده چون منفی بود و روحیه ام را تا حدی باخته ام تنها دل خوشی که دارم کارم هست کاری که هنوز نو پا هست و آینده اش معلوم نیس کار خوبی است که انتخاب کرده ولی چون تنها دارم روش کار میکنم خیلی سخته کحه بتونم موفق بشم یا خیر خب من تلاش زیادی میکنم تا بتونم نتیجه مثبتی بگیرم و یک سرگرمی کاری برای من به رقم برسه البته من فقط  به فکر خودم نیستم و من فکر دیگران نیز هستم چون به آنها میخواهم کمک کنم تا کسب و کاری برای خودشان راه بیندازند .

بازی و سرگرمی دوران کودکی من

 

کارهای مختلفی را دارم انجام میدهم و به قول معروف دارم با یک دست چندین هندوانه بلند میکنم خیلی سخت و زمان گیر است که اگر این به نتیجه برسه به عنوان کار آفرین میتوانم فعالیت کنم خب بگذریم در دوران کودکی خودم چندتا دوست داشتم که همیشه با آنها در کوچه و محله با یکدیگر تا غروب آفتاب بازی میکردیم و مادرم با مادر دوستانم در کوچه می آمدند و حواسشان به ما بود که مبادا کسی مارا اذیت کند همانند شیری که مواظب کودک خودش است تا کسی به آن صدمه نزند.بیشترین بازی ما به فوتبال بازی کردن گرگم به هوا که من عاشقش بودم چون سرعتم خیلی زیاد بود و کسی نمیتونست به من برسه و قایم باشک که خیلی خنده دار بود و انقد به ما میخندیدن اونایی که به ما نگاه میکردند که نگو خیلی جالب بود و خنده دار هر کسی که میرسید خنده بر لبانش گل مینداخت خب از همه اینا که بگذریم همسایه ای داشتیم که اصلا اعصاب نداشت و هروقت که ما بازی میکردیم در محله همیش میومد بیرون و باعث میشد که ما درست بازی نکنیم و همیشه هم درگیری درست میکرد بی اعصابی و خسته کننده بود کاراش و ما از اون بدمون میومد هعی همیشه خوشحالی ما را از بین میبرد .